سلام بر مولود زیبای شعبان ... سلام بر منجیِ بی مثالِ هستی ... سلام بر مولای من مهدی ... برای تو می نویسم که این ماه را با روزِ میلادت به یاد ماندنی کردی برای اهل زمین ... که این ماه، ماهِ توست و عاشقانه های من برای تو ... که برایت عاشقانه ها بنویسم به نامت در زمین و بخوانم در آسمان ها برایت ... دلتنگم برای گردشی عاشقانه بر مدارِ نورانیِ وجودت در خلقت تا عشقم را به رُخِ اهل دنیا بکشم و تو را بهانه کنم برای عاشقی کردن ... دلتنگم برای قرارِ دیداری عاشقانه در گوشه ای از زمین، به بهانه ی دلدادگی تا تو را بی پرده ببینم و دلم را در برابر نگاهت قربانی کنم ... مانند ابراهیم در آتش فراقت میسوزم اما، آتشم را گلستان کرده ای با حضورت ... مانند موسی در جهانِ حضورت در هستی "فَاخلَع نَعلَیک" را بهانه کرده ام برای آمدن به وادیِ عاشقی ... مانند عیسی در این زمانه ی حاضر بودنت در آفرینش، جانم را برایت زنده کرده ام تا تو هستی، من به مرگِ جاهلی نخواهم مُرد ... دمادم زنده ام به برکتِ حضورت مولای من ... مانند یونس در دلِ تنگِ دنیای غیبتت گرفتارم اما به بهانه ی "لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین" دنیایم روشن است مانند سحرگاه ظهورت ... مانند ایوب در سخت ترین زمانه حاضرم، که تو را فراموش کرده اند و ظلم بیداد می کند در زمین، اما به بهانه ی صبوری ات صبور مانده ام در این جهان ... مانند علی در جهانِ حضورت که ظالمان تو را در پرده می خواهند، سکوت می کنم اما با همین عاشقانه تو را در برابر چشمِ اهل دنیا حاضر خواهم کرد ... مانندِ ... مانند فاطمه ام مولاجان، که در این آخرالزمانه، دست تو را می گیرم و خانه به خانه، کوچه به کوچه می برم و تو را عاشقانه به اهلِ جهان نشان می دهم و به زبان فاطمی می گویم: مولای مرا ببینید ... بیایید مولای من، امام زمان من، هل من معین می خواند، اجابت ش کنید و ... چقدر دلم برایت تنگ شده در این زمانه مولای من ... امامِ مُبین منی در هستی، بیا و بیانگرِ آیه های روشنِ خدا باش در این آخرالزمانه ... جانم به قربانت مولاجان ... تمام افتخار من در این دوران این است که مولایم مهدی است و کتابِ عاشقی ام قرآن ...
امام مهدی (عج) :
به درستى كه من سبب آسایش و امنیّت براى موجودات زمینى هستم، همان طورى كه ستارهها براى اهل آسمان أمان هستند.
) الدّرّة الباهرة: ص 48، س3 (
برادران حسادت به آستانة چشم انتظاریام ، آمدهاند ، اشك تمساح میریزند و قسم میخورند كه گرگِ مرگ تو را پاره پاره كرده است ؛ امّا من میدانم كه دروغ ، سرِ هم میكنند. میدانم كه تو را به ثمن بخس فروختهاند و به دست قافله ی غفلت سپردهاند. میدانم این خون كه به پیرهنت پاشیده یك فریب است... میدانم كه گوشهای بر شانة كرة خاكی قدم گذاشتهای ، امّا این چشمهای بیسو كه حرف حساب حالیشان نمیشود! دارند تار میشوند ، آنقدر كه حتّی جلوی خودم را هم نمیبینم چه رسد به اینكه بخواهم دیده به كرانههای افق بدوزم... میدانم همة این مصر ، عرصة فرمانروایی توست.
میفهمم كه ملكوت آسمان و زمین دائماً به تو ارائه میشود ، امّا این گونههای خراشیده كه با این حقایق التیام نمییابند! كاش جای آن پیرزن بودم كه برای خریدنت كلاف نخ ـ همه ی دار و ندارش ـ را داد و اسمش در زمرة خریدارانت ثبت شد. همین كه كسی را به «خواستار» تو بودن قبول كنند خودش غنیمتی است. میارزد كه آدم به خاطرش هست و نیست خود را بدهد ...
پناهگاه پنهاهم!
سایهات بر سرم مستدام باشد. این هوای دوری تو ، خیلی آلوده است. با هجوم بیرحمانة شهوات چه كنم؟ با كدام جان و قوّه از پس دسیسة نفس برآیم؟ كجا میتوانم پشت شیطان شیّاد را به خاك بمالم؟ تو باید بالای سرم باشی! من آقا بالاسر میخواهم ، وگرنه همه چیز خراب میشود! روزگار بیتو زیستن ، آخرالزّمان است. رمق و تاب و توان من هم به آخر رسیده ، عمر منتظران هم به خطّ پایان نزدیك میشود ، قطحی آمده ، آبِ چشمها هم ته كشیده است. نهر حیا هم دیگر خشك شده ، باغ غیرت همهاش آفت زده ، ذخیرة اخلاق هم دیگر دارد تمام میشود... میبینی انگار آخرالزّمانی ، آخر همه چیز است ؛ ولی فدایت شوم! تو كه آخرِ سخاوتی ، تو كه نهایت حیایی ، تو كه غایت غیرتی ، تو كه دفینة فتوّتی ، نمیشود به همین زودی این «آخرالزّمان» شقاوت را به «اوّل الزّمان» سعادت پیوند بزنی؟ نمیشود این نكبت غیبت را به سرور ظهور پایان دهی؟ نمیشود آغازی بر این پایان بنویسی؟ نمیشود؟...
نمك به زخمت نپاشم ، میدانم كه خودت هم در حیرتی ؛ از یك طرف شیعه را میبینی كه زیر پای خیل رنجها له میشوند و از یك طرف دستت و راهت باز نیست تا كاری كنی ، فریادی زنی و همه چیز را زیر و رو كنی... انگار این استخوان صبر كه در گلو داری ، همان است كه راه گلوی پدرت را بسته بود! گویی این خارِ چشم خراش خموشی همان است كه اشك مرتضایت را در آورده بود! باید سكوت كنی. به خاطر خدا باید تحمّل كنی و نباید ببری! و تو هرگز نبریدهای ، زمینگیر نشدهای ، كم نیاوردهای. ایستادهای چون كوه و مایه ی استواری زمین شدهای تا زمینیان را فرو نبلعد!
نازنین پرده نشینم!
پلكهایم پوك شدهاند ، پاهایم آبله زدهاند! پای چشمم گود افتاده ، موهام سفید شدهاند! آب رفتهام از بس در این سلول انفرادی ـ دنیا را میگویم ـ بینور و هوا نفس كشیدهام. هوای ابری خیلی دلگیر است ، خودت میدانی! آدم احساس خفگی میكند ، دوست دارد سقف آسمان را بشكافد تا طرحِ نوِ آفتاب نمایان شود. خودت دعا كن این ابرها بروند كنار ، تا چشم روشنی هستی آشكار شود. عزیز مصر وجود من! مملكت باطنم آشفته ، مرزهایش بیپاسبان مانده ، اوضاع فرهنگیاش به هم ریخته ، درش آشوب شده و دیر نیست كه آن را از كفت بربایند! وقتست كه بیایی این محاصره را بشكنی و مرا آزاد كنی، آزاد در بندگی خودت!
در جشن با شکوه روزی که آغاز می شود و در تمامی روزهایی که شیرینی نام تو بر لبانم می نشیند من عهد دیرینه ی خویش را با صاحب صبح و امام عصر تازه می کنم و دست بیعتم را در زلال دستانش معطر می سازم تا شعر سپید این عشق در صحن دلم تکرار شود .
دعا كنیم كه از اینان باشیم و دعا كنیم از ته دل برای آقایمان و برای درك حضورش و التماس كنیم تعجیل در ظهور ایشان را و تلاش كنیم برای كسب معرفتش كه از جمله وظایف منتظران در عصر غیبت درخواست معرفت امام عصر(ع) از خداوند است.
به انتظار تو نشستن، اشتباه ماست ، به انتظار تو باید ایستاد ...