امام رضا علیه السلام :
از ما نیست آن كه دنیاى خود را براى دینش و دین خود را براى دنیایش ترك گوید .
)بحارالأنوار:346/ 78
بوی خوش کدام بهار است که شامه زمین را مینوازد؟ هوای پیراهن کدام یوسف است، که دنیا رابه سرمستی فرا خوانده است؟ این همه پروانه شناور در هوای عشق، زاده کدام لبخند است؟
آری ! رستاخیز عشق است. زمین، به مهمانی آسمان میرود. اهالی ملکوت، کجاوه هدایت را به دوش گرفته اند. دسته دسته ستاره، پشت در خانه موسی بن جعفر علیه السلام صف کشیده اند تا رضای الهی را در رضای تو بجویند.
خورشیدی از دامان «نجمه» طلوع کرده است تا سرنوشت تاریک دنیا را به روشنایی و روز برساند.
خوش آمدی ای هشتمین خورشید!
تو آمدی تا پرندگان خوش الحان، آشیان گزیده بر شاخسار نگاهت، دنیا را زیر پر و بال سعادت بگیرند. تا در تاریکنای دنیا، آفتاب لبخندت، «شمس الشموس» لحظه های بی کسی انسان باشد. تو در ادامه مهربانی خدا در مقدس ترین دقایق موعود، زاده شدی، تا خواب تمام باغستان های عقیم، از عطر نفس های تو، به شکوفایی و رویش برسد.
شور آمدنت، چه رستاخیزی بر انگیخته در چهار گوشه عالم! درختان صف به صف، شکوه جاودانه آمدنت را به تماشا ایستاده اند و آبشارها، قد کشیده اند زلالی و سرفرازی نگاهت را. جاده ها، شوق رسیدنت را، سراسیمه دویده اند.
بوی تو وزیدن گرفت و تمام گردنه ها به سمت مدینه چرخیدند. تمام دشت ها پیراهن گل به تن کردند.
نزول جاودانه مهربانیات، بر شوره زار غربت و تنهایی زمین، خجسته باد.
1- زنبور عسل به هیچ وجه لحظه ای بدون ملکه اش زندگی نمی کند. آیا ما لحظه ای با امام زمان زندگی کرده ایم؟ اگر نکرده ایم برای شروع هیچ وقت دیر نیست.
2- زنبور عسل بهترین جا و بهترین غذا و بهترین امکانات خود را به ملکه اش تقدیم می کند. آیا ما هم برای امام زمان علیه السلام در بهترین جای وجدانمان، یعنی قلبمان جایگاهی در نظر گرفته ایم؟ آیا برای ایشان به فکر تدارک بهترین غذا، که همان غذای حلال و پاک است بوده ایم؟ آیا بهترین امکانات خود را تدارک دیده ایم؟ اگر نه برای شروع هیچ وقت دیر نیست.
3- زنبور عسل به هنگام خطر ابتدا ملکه اش را از خطر دور می کند حتی اگر خودش فدا شود. آیا ما هم برای سلامتی و دفع بلا از وجود نازنین امام عصر علیه السلام به درگاه خدا دعا کرده ایم؟ اگر نه برای شروع هیچ وقت دیر نیست.
4- زنبور عسل چون بخواهد برای ملکه غذا تهیه کند، فقط از گرده گل تغذیه می کند.
آیا به آنچه می خوریم بلکه مهمتر از آنچه می خوریم، آنچه می خوانیم، که غذای روح است توجهی داشته ایم؟ آیا ما نمی خواهیم برای حضرت مهدی علیه السلام در جامعه تبلیغ کنیم اگرچه بی توجه بوده ایم؟
5- زنبور عسل همواره و همیشه در کنار ملکه است چه در کندو بماند و چه آن را ترک کند. آیا ما هم همواره در کنار اماممان می مانیم؟ اگر روزی ماندن در کنار او با منافع دنیایی ما سازگار نبود چه می کنیم؟ ما با هم پیمان می بندیم که همواره در کنارش بمانیم، حتی به بهای جانمان.
روزی اگر ولای تو گردد بلای جان
ما می خوریم آن بلا را به قیمت جان
6- زنبور عسل برای ملکه اش غذای اختصاصی تهیه می کند اما از عسلش همه موجودات بهره مند می شوند. شما در خانواده، در محل تحصیل، محل کار و به طور کلی در اجتماع چقدر برای دیگران مفید بوده اید؟
7- ملکه زنبور عسل، سیصد برابر زنبوران نر چهل برابر زنبوران ماده، عمر می کند.
همان خدایی که مقدر فرموده تا ملکه زنبورها چند ده برابر سایر زنبورها عمر کند، می تواند عمر مبارک حضرتش را چندین برابر کند.
مولایِ من مهدی جان
علی را بهانه کرده ام برای این عاشقانه ها، می خواستم برایت از رمضان بنویسم ...
در گردشم بر مدار وجودت به عشق رسیدم و به مسجد حنّانه ...
می گویند، وقتی شیرِ کودکان یتیم کوفه بر دستهایشان ماند و دیگر صدای گرمِ علی را نشنیدند، ظرف ها را شکستند، چون دیگر بابایی نبود که برای نیمه شب هایشان، چشم به راهش بمانند تا برسد...
تا بیاید و برای کاسه های خالی شان، عشق بیاورد ...
رفت ...
علی بر شانه های علویون، بر بال ملایک، گذر میکرد از کوچه های زمین ...
وقتی پیکر مبارک علی در کوچه های غم گرفته و غربت زده ی زمین از کوفه به نجف بُرده میشد،
به مسجدی رسید ...
عشقش به علی مرا دیوانه کرده مولاجان ...
این مسجد به احترام علی "تعظیم" کرد و ناله سر داد، از این رو "حنّانه" شد...
اما علی رفت و رفتنش را مسجدی فهمید، جای خالی علی را احساس کرد، که علی نیست که شب های زمین، نان و خرما ببرد و عاشقانه ها بخواند برای خدا، برای فاطمه، برای اهل زمین ...
علی نیست تا زمین را از بلا رها کند، خدایا یادم هست، روزی که علی از تو عاجزانه خواست تا علی را از این مردم بگیری، ...
تو هم گرفتی ولی زود بود، اهل زمین بی علی بودن را تجربه کنند ...
علی خواست و تو اجابتش کردی ...
امامِ زمانِ زمانش بود و دعایش، مستجاب ...
مهدی جان، حنّانه ام برایت ...
بیا ببین ...
خوب است که غایبی تا من نبینم، مولایم بر شانه های اهل زمین به "..." میرود ...
خدا را شکر که تو هستی و غم من، نادیدن توست ...
نه رفتنت، نه فرقِ شکافته ات و نه ناله ی مسجدی بر سر راهِ تشییع وجودِ مبارکت ...
زبانم لال آقا، لال ...
چشمم کور، اگر باشم و تو را بر شانه های اهل زمین ببینم ...
میخواهم تو باشی و در برابرم قدم بزنی تا من عاشقانه راه رفتنت را ببینم ...
من اهل کوفه نیستم آقا، نیستم ...
باور کن ...
ولی میخواهم برایت، حنانه باشم، که فقط غایب بودنت مرا، به آه برساند نه رفتنت ...
میخواهم حنانه ات باشم و به احترامت برای بزرگداشت مقامت، تعظیمت کنم همین ...
ببخش آقا ...
این روزها اهل زمین با دهانِ روزه، کمتر حال و حوصله ی عشقبازی با تو را دارند...
ببخش اگر اُموراتِ زمین به گوشه ی نگاهت، به سامان میرسد و عشقت کم مُشتری است در زمین ...
اما من هستم مولای من، میدانی آمده ام اینجا تا در دفتر عاشقی سربازانت، نامم را حاضر ببینی، تا بدانی، من بی یاد تو و یادگاری های تو، میمیرم ...
اگر هم نَفس، شوری در سینه دارد و عشق بی پایان لبریز میشود از این عاشقانه ها، به حُرمتِ حضور توست، همین ...
چقدر خوب است که تو هستی و من هم هستم ...
امان از آن روزی که، علی نباشد و اهل کوفه در حسرت یک اذانِ صبحِ علی بمانند تا قیامت ...
امان از آن نماز صبحی که شمشیر بر فرق مبارک علی خورد ...
امان از روزی که علی باشد و بیمار باشد و یتیمانِ کوفه با کاسه های شیر برای احوالپرسی از امام زمانشان، پشت در به حسرت بنشینند تا علی بیدار شود ...
امان از روزی که علی باشد و شیر هم نخواهد ...
امان از روزی که علی باشد و من هم باشم و صدای قدم های علی در کوچه های شَبَم نباشد ...
امان مولای من امان...
امان از روزی که تو باشی و امام زمان من باشی و من بی تو افطار باز کنم در زمین ...
در امروز زمین برای من، علی که نیست اما تو هستی، مهدی هست، خدا را شکر ...
اما ... امان از روزی که مهدی باشد و من باشم اما مهدی تنها بماند ...
امان مولای من امان، از صبحی که تو باشی و بیایی و من نباشم ...
تقدیر است آقا، یا باید باشم تو بیایی، یا نباشم تو بیایی ...
جانم به قربانت، تو باش ...
تو بیا ...
نماز صبحی بخوان اما شمشیر ظلم نامحرمان بر سرت نخورد ...
تو باش .....
تو بمان ...
اما روزی نیاید که یتیمانِ زمین با کاسه های شیر بر در خانه ات به انتظار بنشینند تا تو برخیزی ...
اما مولای من امان ...
از روزی که شیر باشد و اهل زمین باشند و تو نباشی ...
امان آقاجان امان
سلام بر مولود زیبای شعبان ... سلام بر منجیِ بی مثالِ هستی ... سلام بر مولای من مهدی ... برای تو می نویسم که این ماه را با روزِ میلادت به یاد ماندنی کردی برای اهل زمین ... که این ماه، ماهِ توست و عاشقانه های من برای تو ... که برایت عاشقانه ها بنویسم به نامت در زمین و بخوانم در آسمان ها برایت ... دلتنگم برای گردشی عاشقانه بر مدارِ نورانیِ وجودت در خلقت تا عشقم را به رُخِ اهل دنیا بکشم و تو را بهانه کنم برای عاشقی کردن ... دلتنگم برای قرارِ دیداری عاشقانه در گوشه ای از زمین، به بهانه ی دلدادگی تا تو را بی پرده ببینم و دلم را در برابر نگاهت قربانی کنم ... مانند ابراهیم در آتش فراقت میسوزم اما، آتشم را گلستان کرده ای با حضورت ... مانند موسی در جهانِ حضورت در هستی "فَاخلَع نَعلَیک" را بهانه کرده ام برای آمدن به وادیِ عاشقی ... مانند عیسی در این زمانه ی حاضر بودنت در آفرینش، جانم را برایت زنده کرده ام تا تو هستی، من به مرگِ جاهلی نخواهم مُرد ... دمادم زنده ام به برکتِ حضورت مولای من ... مانند یونس در دلِ تنگِ دنیای غیبتت گرفتارم اما به بهانه ی "لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین" دنیایم روشن است مانند سحرگاه ظهورت ... مانند ایوب در سخت ترین زمانه حاضرم، که تو را فراموش کرده اند و ظلم بیداد می کند در زمین، اما به بهانه ی صبوری ات صبور مانده ام در این جهان ... مانند علی در جهانِ حضورت که ظالمان تو را در پرده می خواهند، سکوت می کنم اما با همین عاشقانه تو را در برابر چشمِ اهل دنیا حاضر خواهم کرد ... مانندِ ... مانند فاطمه ام مولاجان، که در این آخرالزمانه، دست تو را می گیرم و خانه به خانه، کوچه به کوچه می برم و تو را عاشقانه به اهلِ جهان نشان می دهم و به زبان فاطمی می گویم: مولای مرا ببینید ... بیایید مولای من، امام زمان من، هل من معین می خواند، اجابت ش کنید و ... چقدر دلم برایت تنگ شده در این زمانه مولای من ... امامِ مُبین منی در هستی، بیا و بیانگرِ آیه های روشنِ خدا باش در این آخرالزمانه ... جانم به قربانت مولاجان ... تمام افتخار من در این دوران این است که مولایم مهدی است و کتابِ عاشقی ام قرآن ...
امام مهدی (عج) :
به درستى كه من سبب آسایش و امنیّت براى موجودات زمینى هستم، همان طورى كه ستارهها براى اهل آسمان أمان هستند.
) الدّرّة الباهرة: ص 48، س3 (
برادران حسادت به آستانة چشم انتظاریام ، آمدهاند ، اشك تمساح میریزند و قسم میخورند كه گرگِ مرگ تو را پاره پاره كرده است ؛ امّا من میدانم كه دروغ ، سرِ هم میكنند. میدانم كه تو را به ثمن بخس فروختهاند و به دست قافله ی غفلت سپردهاند. میدانم این خون كه به پیرهنت پاشیده یك فریب است... میدانم كه گوشهای بر شانة كرة خاكی قدم گذاشتهای ، امّا این چشمهای بیسو كه حرف حساب حالیشان نمیشود! دارند تار میشوند ، آنقدر كه حتّی جلوی خودم را هم نمیبینم چه رسد به اینكه بخواهم دیده به كرانههای افق بدوزم... میدانم همة این مصر ، عرصة فرمانروایی توست.
میفهمم كه ملكوت آسمان و زمین دائماً به تو ارائه میشود ، امّا این گونههای خراشیده كه با این حقایق التیام نمییابند! كاش جای آن پیرزن بودم كه برای خریدنت كلاف نخ ـ همه ی دار و ندارش ـ را داد و اسمش در زمرة خریدارانت ثبت شد. همین كه كسی را به «خواستار» تو بودن قبول كنند خودش غنیمتی است. میارزد كه آدم به خاطرش هست و نیست خود را بدهد ...
پناهگاه پنهاهم!
سایهات بر سرم مستدام باشد. این هوای دوری تو ، خیلی آلوده است. با هجوم بیرحمانة شهوات چه كنم؟ با كدام جان و قوّه از پس دسیسة نفس برآیم؟ كجا میتوانم پشت شیطان شیّاد را به خاك بمالم؟ تو باید بالای سرم باشی! من آقا بالاسر میخواهم ، وگرنه همه چیز خراب میشود! روزگار بیتو زیستن ، آخرالزّمان است. رمق و تاب و توان من هم به آخر رسیده ، عمر منتظران هم به خطّ پایان نزدیك میشود ، قطحی آمده ، آبِ چشمها هم ته كشیده است. نهر حیا هم دیگر خشك شده ، باغ غیرت همهاش آفت زده ، ذخیرة اخلاق هم دیگر دارد تمام میشود... میبینی انگار آخرالزّمانی ، آخر همه چیز است ؛ ولی فدایت شوم! تو كه آخرِ سخاوتی ، تو كه نهایت حیایی ، تو كه غایت غیرتی ، تو كه دفینة فتوّتی ، نمیشود به همین زودی این «آخرالزّمان» شقاوت را به «اوّل الزّمان» سعادت پیوند بزنی؟ نمیشود این نكبت غیبت را به سرور ظهور پایان دهی؟ نمیشود آغازی بر این پایان بنویسی؟ نمیشود؟...
نمك به زخمت نپاشم ، میدانم كه خودت هم در حیرتی ؛ از یك طرف شیعه را میبینی كه زیر پای خیل رنجها له میشوند و از یك طرف دستت و راهت باز نیست تا كاری كنی ، فریادی زنی و همه چیز را زیر و رو كنی... انگار این استخوان صبر كه در گلو داری ، همان است كه راه گلوی پدرت را بسته بود! گویی این خارِ چشم خراش خموشی همان است كه اشك مرتضایت را در آورده بود! باید سكوت كنی. به خاطر خدا باید تحمّل كنی و نباید ببری! و تو هرگز نبریدهای ، زمینگیر نشدهای ، كم نیاوردهای. ایستادهای چون كوه و مایه ی استواری زمین شدهای تا زمینیان را فرو نبلعد!
نازنین پرده نشینم!
پلكهایم پوك شدهاند ، پاهایم آبله زدهاند! پای چشمم گود افتاده ، موهام سفید شدهاند! آب رفتهام از بس در این سلول انفرادی ـ دنیا را میگویم ـ بینور و هوا نفس كشیدهام. هوای ابری خیلی دلگیر است ، خودت میدانی! آدم احساس خفگی میكند ، دوست دارد سقف آسمان را بشكافد تا طرحِ نوِ آفتاب نمایان شود. خودت دعا كن این ابرها بروند كنار ، تا چشم روشنی هستی آشكار شود. عزیز مصر وجود من! مملكت باطنم آشفته ، مرزهایش بیپاسبان مانده ، اوضاع فرهنگیاش به هم ریخته ، درش آشوب شده و دیر نیست كه آن را از كفت بربایند! وقتست كه بیایی این محاصره را بشكنی و مرا آزاد كنی، آزاد در بندگی خودت!
در جشن با شکوه روزی که آغاز می شود و در تمامی روزهایی که شیرینی نام تو بر لبانم می نشیند من عهد دیرینه ی خویش را با صاحب صبح و امام عصر تازه می کنم و دست بیعتم را در زلال دستانش معطر می سازم تا شعر سپید این عشق در صحن دلم تکرار شود .
دعا كنیم كه از اینان باشیم و دعا كنیم از ته دل برای آقایمان و برای درك حضورش و التماس كنیم تعجیل در ظهور ایشان را و تلاش كنیم برای كسب معرفتش كه از جمله وظایف منتظران در عصر غیبت درخواست معرفت امام عصر(ع) از خداوند است.
به انتظار تو نشستن، اشتباه ماست ، به انتظار تو باید ایستاد ...
بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدایی که زمین را از حجت خود خالی نمی کند سلام ، سلام من به سلطانی که سالیانی است سلطنش به خاطر سیاهی دلهایی به سالی بعد افتاده است . سلام ، سلام من به مولایی که بندگان همچون مَنَش ، عنان خودخواهی را به دست گرفته اند و زَرِ دل را با زَنگاری معاوضه می کنند وخبرندارند درکوچه ها ، دلبری به امید دلی نشسته است. سلام ، سلام مولای من بر اُوراق گنجانده تاریخ ورقهایی از آنانی ، که با صورت بی سیرتی صدای رهگذری که ندای آشنا را بر زبان داشت و نوای آشنا را به گوشهای دل نوا می داد نمی شنیدند ونمی دیدند که یوسف شدن در زیبایی صورت نیست ، بلکه زیبا شدن در یوسف سیرت بودن است و ای آقای من بهانه ی دلم از نوایی است که باید یوسف شد ، و دید که کارد به استخوان اثر نمی کند. آقای من ؛ هنوز نمی دانم که جمعه ها بها هستند یا بهانه و هنوز نمی دانم که ندبه ها ندا هستند یا نشانه وکُمِیتِ کمیلم که بر سبزه زارهای دل به تندی می تازد ، راه را گم کرده است یا نه آنکه شاه راه را می داند و به بیغوله می رود و هر جمعه که می گذرد سر در زندان می گذارم و در زندان دل خویش ، با زنده ای زمزمه می کنم . ای آقای من و ای مولای ، زبان ، بهانه ای دوباره از امام زمان خویش دارد و ای شهسوار شبهای بدون سحر ، و ای مونس همدم یتیمان بدون پدر ، ای آقای من جاده ی سبز انتظار با استقبال دلهایی همراه است که کُمِیتِ کمیلشان لنگ می زند و نوای ندبه شان دلی را به چنگ نمی زند. آقای من ، مهدی من ، دوست دارم در سرزمین دل خبر از آشنایی گیرم که با او آشتی کنم و بگویم که دگر گناه نمیکنم ، حرام را نگاه نمی کنم ، پا به هرجایگاه نمی کنم و پناه به هر پناهگاه نمی کنم . ای آقای من و ای سیدِ من ، حق داری ، ادعای شیعه شیفتگی می زنیم و حرم ، و پاکی دل را که جای نامحرمان نیست به هر نامحرمی ، محرم می کنیم و با خبرداری ، خود را به بی خبری می زنیم ، و پاکی دل را که قدوم انتظار ، باید محرمش باشد به هر ناشایستی ، شایسته می پنداریم و با این حال ، باز می گوییم ؛ منتظرت هستیم . ای مولای من و ای سرور من ؛ انتظار ، واژه ای است که دل را به انقلاب وا می دارد ، که در برابر اهریمن ها و وسوسه های درونی به پا می خیزد و نشان می دهد انتظار ، واژه ای است پاک و مقدس و مدال و تاج و تختی بی مانند که فقط منتظر ، می تواند ازآن بهره ببرد . ای مولای من ، می دانم اگر علم عشق را برپا می کنی و باز دلت را اَلمِ می کنی و ما باز پاکی دل را به ناپاکان می سپاریم ، و به روی خود نمی آوریم که می بینی و می دانی احوالمان را ، و تو خود را مدهوش می کنی . ای آقای و مولای من ، این صخره های گناه ، دل را به سُخره می گیرند و شمیم انتظار را که جز بر منتظران ، شادابی و طراوتی ندارد ، به باد وزانی تشبیه می کند که از سرزمین خزان می وزد. ای آقای من و ای مولای من ، جویبار اشک ، دیگر دریا را می طلبد که شاید امید رمیده ی دل غایبی ، بشکسته و به ناخدای دریا برسد و بگوید جویبار هم به دریا می ریزد ، و عطر یار را از سرزمین آشنایی به مشام جان برساند . ای آقا و ای مولا ، خوب شدن و با تو بودن سرمایه می خواهد ، که سرزمین دل به دنبال آن است ، ولی هرکجا که می نگرد از عطشناکی خود به سرابی می رسد و باز تشنه تر از قبل به امیدی ، دوباره می گردد و اما نمی داند این سرمایه کلمه ای است که عشق تو را در درون خود گنجانده است. ای آقا و مولای من ، می دانم دیدن این چنین یوسفی ، دل یعقوبی را می خواهد که با نابینایی چشم ، با روشنی دلی ، پر نور بگردد و کنعانی می خواهد تا نسیم بوی یوسف را از سرزمین های دور بر مشام آن پیر کنعان برساند و بگوید که انتظـار ، کلیدِ برگشت یوسف به شهر کنعان بُوَد. ای آقای من و ای مولای من ، پنجره دل را به سوی خورشید انتظار باز می کنیم ، تا شاید خبری از آشناترین ، آشنای هستی ، که در دل سیه و تاریک ما گم شده است ، دریابم و ندایی را که از آهنگ خوش ندبه ی جمعه ها ، با مضمونی با ذکر « یابن الحسن یابن الحسن » است به تو هدیه کنم . ای آقا و مولای من ، چشمانم بهانه می گیرند ، که چقدر به جاده ی انتظار نگه کردیم و هر روز از نسیم دل خبر زآشنا گرفتیم و خیره شدیم ، باز هم جز آن نسیم که خبری از انتظاری دوباره داشت ندیدیم . ای آقای من ، ای مولای من و ای شادی دُوران ها و آرزوی دل مؤمنان ، جمعه را میعادگاهی می دانم که وعده یار درآن میعادگاه به تحقق می پیوندد . سلامتی و تعجیل در امر فرج یوسف زهرا «عج» صلوات
از ابتدای جوانی آثار عظمت ، جلالت و انوار فضایل از سیمای مبارکش میدرخشید. بخشش نبوی از وجودش فراوان میریخت. در مجد و شرافت و بزرگواری رسول گرامی اسلام را به یاد دیگران میآورد. به تمام خصال خیر پیچیده شده بود. فضائلش از ستارگان افزون و محامدش برتر از کوههای بلند ، زبان از وصفش ناتوان ؛ و دشمنش چارهای جز خضوع در برابر فضایل فراوان و بی مانندش ندارد. این جوان خوش سیما در گفتار و زیبائی صورت و سیرت و خلقت ، شبیهترین مردم به رسول خدا(ص) بود ، كه جامع همه كمالات و صفات حسنه و اخلاق نیكو میباشد.
عزیزم، از جوانی به اندازهای که باقی است استفاده کن که در پیری، همه چیز از دست میرود، حتی توجه به آخرت و خدای تعالی. از مکاید بزرگ شیطان و نفس اماره آن است، که جوانان را وعده صلاح و اصلاح در زمان پیری میدهد، تا جوانی با غفلت از دست برود.
امام خمینی(ره)
ولادت باسعادت سرو باغ احمدی، آینه ی محمدی ، حضرت علی اکبر علیه السلام و روز جوان مبارک باد.
امام سجّاد علیه السلام:
چنانچه مردم ارزش تحصیل علم را مى دانستند بی تردید آن را تحصیل مى كردند گرچه با ریخته شدن خون دل و یا فرو رفتن زیر آب ها در گرداب هاى خطرناك باشد.
(اصول كافى: 1/35)
چه زیبا طلوع کرد او که آبی نیایش را در دریایی بیکرانه جانش به بشریت هدیه داده،
او که نخل قامتش به نماز و نیایش بارور میشود،
و نجوای نیایشهای عاشقانهاش، دایرة المعارف عرفان و آگاهی است،
و صحیفه سجادیه را برای همیشه تاریخ ذخیره ساخته است.
ولادت سید عابدان، پیشوای زاهدان، زیور صالحان، مهتر پرهیزگاران، امام مۆمنان، حضرت امام سجاد علیه السلام فرخنده باد.
گهواره مولودِ امروز تنها به سمت کربلا تکان میخورد.
تمام آبهایی که شرمنده دستهای تواَند، اشکهای پدرت هستند که از دل چاه جوشیدهاند.
تو آن راز رشیدی که روزی فرات بر لبت آورد. با تو، خیمههای جوانمردی بیستون نمیمانند.
بیعت با دستهای تو، بیعت با دستان خداست.
تا تو از متن خاک سبز شوى، تا ببینم دوباره دریا را دستهایت را در راه عشق دادی تا آغوشت به قدر تمام دنیا لایتناهی شود.
درهای بهشت را دستان تو بر روی ما خواهند گشود.
از روزی که تو آمدهاى، دیگر هیچ چشمی زیبایی ماه آسمان را باور ندارد.
خداوند ابتدا تو را آفرید و سپس ماه را شبیه تو... .
تو ماه، ماه بنیهاشمی که دختر خورشید همان نخست پذیرفته بود مادریات را دستهای تو از همان آغاز تولد، رنگ و بوی ذوالفقار داشتند.
هنوز که هنوز است، نماد کربلا، یک جفت دست سرخ است که از آن سوی تاریخ برای ما دست تکان میدهد.
قصیدهای به بلندای عباس، تنها در دامن زنی که غزلسرای بیبدیل عرب بود، میتوانست سروده شود.
هلال شعبان چشم دوختهاست به بدری که از خانه علی سر زده.
امروز، روز میلاد جوانمردی است. تو آمدهاى؛ یعنی حیدری دیگر متولد شده.
امروز که آمدهاى، فاطمه نخستین کسی است که میلادت را شکر میگوید. فردا که میروى، فاطمه پیش از همه رفتنت را سوگوار میشود.
پس از میلاد تو دیگر هیچکس دلواپس کربلا نبود.